سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان هنوز آبیست...
 
قالب وبلاگ
دریافت همین آهنگ

فرشته

در مطب دکتر به شدت به صدا در آمد.

در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید.

آقای دکتر... مادرم!! و در حالی که نفس نفس می زد ادامه داد: خواهش می کنم... با من بیایید! مادرم خیلی مریض است.

- باید مادرت را به اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه‌ی کسی نمی روم.

- ولی دکتر... اگر شما نیایید او می میرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.

دخترک دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادرش در بستر بیماری افتاده بود.

دکتر شروع به معاینه کرد و توانست با استفاده از دارو تب را پائین بیاورد. او تمام شب را بر بالین زن ماند.

صبح که شد زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.

دکتر گفت: باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتما مرده بودی...

زن با تعجب گفت: ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته!! و به عکس بالای سرش اشاره کرد.

پاهای دکتر از دیدن عکس سست شد. این همان دختر بود! فرشته‌ای کوچک و زیبا...

 


[ جمعه 87/3/24 ] [ 12:14 عصر ] [ فرزانه ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.


امکانات وب


بازدید امروز: 121
بازدید دیروز: 65
کل بازدیدها: 231323